تا عباس، داییتو میگما، جای اون عروسک تو بغلم بود، زندگی داشت رونق میگرفت. اصغرم بدنیا اومد. تو همین زمان ها بود که دخترمم بدنیا اومد اما حاجی نتونست بزرگ شدنه بچه هارو ببینه و من و بچه ها رو تنها گذاشت . با پختن نون و سر زمین و باغ به هر جون کندن بود زندگیمو میگذروندم که نا غافل دخترم مریض شد و رودسته خودم جون داد. خودم بردم کنار چشمه شستمش مثل عروسک چی (عروسک کوچک) انگار خواب باشه. یه چشمم اشک و یه چشمم خون، اما یاد داغ دل حضرت زینب که میوفتادم انگار این غما چیزی نباشه .. .محرما همیشه توی تکیه کار میکردم، عاشق خادمی اونجا بودم و هستم. یه چند سالی گذشت همه زنا ده از این که شوهراشون بیان منو بگیرن میترسیدن. از خداشون بود من یا برم، یا شوهر کنم. یه نجاری تو ده بود که همه دخترای ده عاشق نجارش بودن اما اون به کسی محل نمی ذاشت. بیچاره به اجبار ننه اش اینا با یه دختره که کسی نگاهشم نمی کرد ازدواج کرده بود. یه مدت احساس کردم همش دنبالمه یه بار برگشتم لیچار بارش کنم، گفت میذاری بابای عباس و اصغرت باشم؟ نمی دونم چی شد اما مهر حرفش به دل داغ داری که همه زخمش میزدن نشستو من زن میرزا لطف اله شدم. میرزا از خوشگلی و کمالات کم نداشت. یه دختر به اسم عصمت و دو تا پس به اسمای عنایت و حفیظ از زن اولش داشت. همیشه میگفت اگه زنم اينقدر بد دهنو بد اخلاق نبود بازم تحملش میکردم اما اخلاقم نداره.
زندگی با میزرا واسم یه رویا بود که هرگز فراموشم نمیشه. همیشه عباس و اضصغرمو بغل میکرد و جیباشونو پر نخودچی کیشمیش میکرد. زندگیم مثل قبل شده بود، هر چند فاطی، زن اولش دمار از روزگار هر دومون در میاورد اما بودن میرزا به همه دنیا می ارزید. قد بلند، سفید، چهار شونه، موهاشم تا شونه هاش، همه ده میگفتن انگار منور و میرزا از اول واسه هم ساخته شدن بچه اینا حتما فرشته میشه. روزای زیادی از زندگیمون نمیگذشت که بخت سیاه بازم سراغ دل منور میاد. تازه حامله بودم هر دو منتظر بدنیا اومدنش بودیمو ذوقشو میزدیم که یه روز میرزا اومد، حالش اصلا خوب نبود دیدم رنگ به رو نداره گفتم :میرزا چی شده گفت از دیشب فاطی داد و بیداد راه انداخته صبح خودمو زدم به خواب تا دست برداره آبرو ریزی نکنه از رو نرفت این زن ناغافلی تو خواب با لگد زد به سینه ام از اون موقع ،حالم خوش نیست اینو گفتو به زور یه چای خورد رفت صحرا ... .
بعداز ظهر خبر مرگش همه ده رو پر کرد. داغی که میرزا به دلم گذاشت تا آخرین ساعتی که زنده باشم به دلمه. باز چارقد سیاه سرم اومد این بار با یه بچه که نمیدونستم تو اون زمان با اون همه مشکلاتو سر کار رفتن چطور بزرگش کنم... .
ماه آخر بود اما دلم نمیومد خادمی امام حسینو نکنم. شب از تکیه داشتم بر میگشتم هوا سرد و زمین پر از برف بود، درد تموم تنم گرفت، انگار بچه عجله داشت. دادم رفت هوا، اما تو اون ده، اون ساعت، اون کوچه باغ، کسی نبود. کنار یه سکو تکیه دادم، جز خدا کسی نبود صداش کنم ،واسه تنهاییم داد بزنم یا دردم اما داد میزدم خداااا جان صاحب این عزا کمکم کن یه دفعه میون اون تاریکی یه خانم با چادر مشکی اومد کنارم ،بلندم کرد، نمیدونم چطوری اما منو رسوند خونه، اومدنش آرومم کرد. اما بیشتر از یه همراهی بود، مثل یه قابله ی وارد، بچه رو گرفت و شست و گذاشت تو بغلمو، تا اومدم حالم جابیاد و بخوام تشکر کنم رفت، رفتو منو با یه دختر مثل ماه تنها گذاشت. مثل باباش بود سفید و تپل، با یه نگاه مظلوم . مثل همه بچه ها نبود، لبخند داشت، انگار تقدیرو قبول کرده ، لبخندش گرمای نگاهش مثل میرزا بود مثل باباش ...
با هزار زحمت مادر شوهرم، مادر میرزا رو بردم واسه شناسنامه، اسمشو فاطمه گذاشت، گفت میرزا اینو دوست داشته اما منم این اسمو دوست داشتم اینو نمی دونست، اما شناسنامه بچمو 2 سال بزرگ گرفت گفت دختر باید زود بره ...
حالا دختر یتیمم یه اسم داشت اسمی که منو باباش واسش میخواستیم فاطمه....
نظرات شما عزیزان:
|